
چیزی در جهان که شرمآور نیست واقعیت موجود است
نه به این معنی
به آن معنی که اگر برایم ممکن میشد که از آنچه هستم شرم نداشته باشم طوری میایستادم که شرمآور نباشم
عشق معناهای گوناگون ندارد؛ یک معنا دارد فقط – عطش و احترام به تنی که یک نفر است هر چند نفر که باشد
فرهنگ، عشق را نامگذاری میکند به عشقهای گوناگون که ابزار رابطههای گوناگوناند
رابطههای اجتماعی، رابطهای که میان نقشپذیرهای اجتماعی شکل میگیرد، عشق نیست.
مادر و فرزند عاشق هم نیستند، نقشی اجتماعی را ایفا میکنند تا جایی که به ادامه نیاز باشد
عشق اگر عشق باشد منوط و مشروط و مربوط به قرارداد اجتماعی نیست
عشق، عطش و احترامی است که تنی مثل من به تنی مثل تو دارد و با عطش و احترام به چیزی که هستی میخواهد رفت و آمد کند تا ته دهلیزهایی که از کاسهی سر، و صداهای توی کاسهی سر هجوم میبرند توی رگها با زلزله یا سیل یا سکوت، و از رگها متمایل میشوند به مغز استخوانها و از مغز استخوانها نفوذ میکنند توی بافت عضلهها و عصبها و از آنجا میخزند روی پوست، و انتخاب میکنند آیا گونه آیا کون آیا کنارههای کمر آیا لالهی گوش
و این خواستن سرشار از خوردن/ سیراب شدن/ دست کشیدن/ در آغوش کشیدن/ بوی تو را با نفس فروکشیدن/ همراه رفتن/ غلتیدن/ گوش کردن/ نگاه کردن/ نخواستن خواستن/ از بیچارگی مردن/ از بیچارگی زنده ماندن/ تا جایی که من زانوهاش را از دست میدهد؛ دستها و بازوهاش را از دست میدهد؛ سر و سینه و گردناش را از دست میدهد؛ چشم و دهاناش را از دست میدهد؛ و هیچ ندارد حتی ابرو و مو
غمگین و بیکس و بیچاره
و چنگ به چشمهای تو انداختن و کشتی گرفتن و کلنجار رفتن با خود تو پیش از آن که سیگاری روشن کنیم
آیا تو برای همهی اینها به اضافهی همهی آنهایی که خودت داری جا داری؟
آیا در استخوانها یا خونی که توی رگ من است، چیزی هست که تو را در آغوش من بگیرد؟
عشق چیزی است که تنها چیزی است که می شود به خاطرش باحواس زندگی کرد
اگر میدانم عشق، بعد از این که نامگذاری میشود به دستهبندیهای غیرانسانی، از عشق خالی میشود، آیا تصور من این است که تو نمیدانی؟
اگر تصور من این است که تو میدانی، چرا مثل سگ پاسوخته بیقرارم؟ بلاتکلیف؟
اسم
ندارد
معنا
ندارد
وظیفه
ندارد
حواس
ندارد
تمام
نمیشود
با هیچ زنگ پایانی تمام نمیشود
گم
نمیشود
ول
نمیشود
همیشه هست همینجا